« چه می کنی؟ چه می کنی؟
در این پلید دخمه ها، سیاهها، کبودها، بخارها و دودها؟ ببین چه تیشه می زنی به ریشه ی جوانیت، به عمر و زندگانیت. به هستیت، جوانیت. تبه شدی و مردنی، به گور کن سپردنی، چه می کنی؟ چه می کنی؟» - « چه می کنم؟ بیا ببین که چون یلان تهمتن، چه سان نبرد می کنم. اجاق این شراره را که سوزد و گدازدم، چو آتش وجود خود، خموش و سرد می کنم. که بود و کیست دشمنم؟ یگانه دشمن جهان. هم آشکار، هم نهان. همان روان بی امان، زمان، زمان، زمان، زمان. سپاه بی کران او: دقیقه ها و لحظه ها. غروب و بامدادها. گذشته ها و یادها. رفیقها و خویش ها. خراشها و ریشها. سراب نوش و نیشها، فریب شاید و اگر، چو کاشهای کیشها. بسا خسا به جای گل، بسا پسا چو پیشها. دروغهای دستها، چو لافهای مستها؛ به چشمها غبارها، به کارها شکستها. نویدها، درودها. نبودها و بودها. سپاه پهلوان من، به دخمه ها و دامها: پیاله ها و جامها، نگاهها، سکوتها، جویدن بروتها. شرابها و دودها، سیاهها، کبودها. بیا ببین، بیا ببین، چه سان نبرد میکنم شکفته های سبز را چگونه زرد می کنم»
[ سه شنبه 92/8/14 ] [ 8:52 عصر ] [ ghazal ]